حکایت هفتم:
و به سند مذکور از سیّد مؤید مزبور و نیز خود به طور شفاهى از آن مرحوم شنیدم که فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان از حلّه به قصد زیارت ابا عبد الله الحسین علیهالسلامدر شب نیمه آن بیرون آمدم. وقتى به شط هندیه که آن شعبه اى از نهر فرات است و از زیر مسیب جدا مى شود و به کوفه مى رود، و روستاى معتبرى که در کنار این رود است و به آن طویرج مى گویند که در راه حلّه واقع شده و به کربلا مى رود؛ رسیدیم از جانب غربى آن گذشتیم و زائرانى را دیدیم که از حلّه و اطراف آن رفته بودند و زائرانى که از نجف اشرف و اطراف آن وارد شده بودند. همگى در خانههاى طایفه بنى طرف از عشایر هندیه جمع شده بودند و راهى براى رسیدن به کربلا نداشتند زیرا طایفه ى عنیزه در راه فرود آمده و راه را بر کسانى که تردد مى کردند بسته بودند و نمى گذاشتند کسى از کربلا بیرون بیاید یا به کربلا برود مگر اینکه او را غارت وچپاول مى کردند.
فرمود: من پیش عربى فرود آمدم و نماز ظهر وعصر را خواندم و نشستم و منتظر بودم که کار زائرین به کجا مى کشد و آسمان ابرى بود و کم کم باران مى بارید. در این حال که نشسته بودیم دیدیم تمام زائران از خانهها بیرون آمدند و به سمت کربلا رفتند. من به شخصى که همراهم بود گفتم: برو بپرس وببین چه خبر است؟
و او بیرون رفت وبرگشت و به من گفت: «قبیله بنى طرف با اسلحه آتشین بیرون آمدند و هم پیمان شدند که هر چند کار به جنگ با عنیزه بکشد زائرین را به کربلا برسانند». وقتى این حرف را شنیدم به آنان که با من بودند گفتم: این حرف واقعیّت ندارد زیرا که بنى طرف این قدرت و قابلیت را ندارند که با عنیزه مقابله و جنگ کنند و فکر مى کنم که این حیله اى از طرف آنهاست تا زائرین را از خانههاى خود بیرون کنند. زیرا که ماندن زائرین برایشان سنگین و سخت شده است و باید مهماندارى کنند.
در این حال بودیم که زائرین به سوى خانههاى آنها برگشتند. در نتیجه مشخص شد که حقیقت حال همان بود که گفتم. آنگاه زائرین در خانهها داخل شدند و یا زیر سایه خانهها نشستند و آسمان هم ابرى بود. پس من دلم به حال آنها سوخت و دل شکستگى عظیمى برایم حاصل شد و با دعا بدرگاه خداوند و توسل به پیغمبر وآلش در مورد زائران به خاطر بلایى که به آن گرفتار شده بودند به آنها استغاثه کردم.
در همین حال سوارى را دیدیم که بر اسب نیکویى مانند آهو که مثل آنرا ندیده بودم و در دستش نیزه درازى بود در حالیکه آستینها را بالا زده و اسب را مى دوانید، آمد. تا اینکه کنار خانه اى که من آنجا بودم ایستاد و آن خانه اى بود از موى که اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام کرد و ما جواب سلامش را دادیم آنگاه فرمود: «اى مولانا (واسم مرا برد) کسى که به سوى تو سلام مى فرستد مرا فرستاد و او کنج محمّد آقا و صفر آقا است - وآن دو از صاحب منصبان نظامیان عثمانى مى باشند - و مى گویند هر آینه منتظر هستیم که زائرین بیایند که ما عنیزه را از راه دور کردیم و همراه با سربازان خود در پشت سلیمانیه بر روى سجاده هستیم». آنگاه به او گفتم: تو با ما همراه هستى تا تپّه ى سلیمانیه؟ گفت: «بله». ساعت را از بغل بیرون آوردم، دیدم تقریباً دو ساعت و نیم به روز مانده است. گفتم که اسب مرا حاضر کنند. آن عرب بدوى که ما در منزلش بودیم به من چسبید و گفت: اى مولاى من، خودت و این زائرین را در خط نینداز امشب را پیش ما باشید تا وضعیت مشخص شود.
به او گفتم: چاره اى نداریم به خاطر درک فیض زیارت مخصوصه باید حرکت کنیم. وقتى زائرین دیدند که ما سوار شدیم پیاده و سوار در عقب ما حرکت کردند. ما به راه افتادیم وآن سوار که گفتیم در جلو ما بود مثل شیر بیشه و ما نیز در پشت سر او حرکت مى کردیم تا اینکه به تپّه سلیمانیه رسیدیم. از آنجا بالا رفت و ما نیز به دنبال او رفتیم. آنگاه پایین رفت و ما تا بالاى تپّه رفتیم و نگاه کردیم امّا نشانه اى از آن سوار پیدا نکردیم وندیدیم. مثل اینکه به آسمان بالا رفته یا به زمین فرو رفته باشد ونه رئیس سپاه را دیدیم ونه سپاهى.
آنگاه به کسانى که با من بودند گفتم: آیا شک دارید در این که او صاحب الامر علیهالسلامبوده است؟ گفتند: نه به خدا قسم. ومن در وقتى که آن جناب پیش روى ما مى رفت در مورد اینکه او را قبلاً کجا دیده ام خیلى فکر کردم ولى به یادم نیامد. وقتى از ما جدا شد همان فردى را که در حلّه به منزل من آمده بود و از واقعه سلیمانیه به من خبر داده بود به یاد آوردم.
امّا عشیره وعنیزه من از آنها در خانههایشان نشانى ندیدم و کسى را ندیدیم که از حال آنها سؤال کنیم جز آنکه غبار زیادى را دیدیم که در وسط بیابان بلند شده بود. ما به کربلا وارد شدیم و اسبان، ما را به سرعت مى بردند. بعد از رسیدن به دروازه ى شهر سپاهیان نظامى را دیدیم که در بالاى قلعه ایستاده اند و به ما گفتند از کجا آمدید و چگونه رسیدید؟ پس به جمعیت زائرین نگاه کردند وگفتند: سبحان اللَّه! این صحرا پر شده از زوّار! پس عنیزه به کجا رفتند؟ به آنها گفتم: در شهر بنشینید و امرار معاش کنید و براى مکّه پروردگارى هست که از آن نگهدارى مى کند و آن مضمون کلام عبد المطلب است هنگامى که نزد پادشاه حبشه رفت براى پس گرفتن شتران خود. پادشاه گفت: چرا رهایى کعبه را از من نخواستى که من برگردم؟
فرمود: من پروردگار شتران خود هستم و کعبه هم پروردگارى دارد. پس وارد شهر شدیم. کنج آقا را دیدم که روى تختى نزدیک دروازه نشسته است، سلام کردم ودر مقابل من بلند شد. به او گفتم: براى تو همین افتخار کافى است که در آن زمان از تو یاد شد.
گفت: قصه چیست؟ قضیه را برایش تعریف کردم. گفت: اى آقاى من از کجا باید مى فهمیدم که تو به زیارت آمدى تا قاصدى پیش تو بفرستم و من و سپاهیانم پانزده روز است که از ترس عنیزه در این شهر ماندیم و قدرت نداریم که بیرون بیائیم. آنگاه پرسید: عنیزه به کجا رفتند؟
گفتم: نمى دانم غیر از آنکه غبار زیادى در وسط بیابان دیدیم مثل اینکه غبار حاصل از کوچ کردن آنها باشد.
آنگاه ساعت را بیرون آوردم و دیدم که یک ساعت و نیم به روز مانده و تمام حرکت ما به اندازه یک ساعت طول کشیده و بین منزلهاى قبیله بنى طرف تا کربلا سه فرسخ راه است و شب را در کربلا ماندیم.
وقتى صبح شد از عنیزه پرسیدیم و یکى از کشاورزان که در باغهاى کربلا بود خبر داد که: عنیزه در حالى که در منازل و خیمههاى خود بودند ناگهان بر آنها سوارى ظاهر شد که روى اسب بسیار خوب و چاقى سوار بود و در دستش هم نیزه درازى بود. با صداى بلند بر آنها فریاد زد: «اى قبیله عنیزه! به درستى که مرگ حاضرى فرا رسید سپاهیان دولت عثمانیه رو به شما کرده اند با سوارها و پیادههاشان و اکنون آنها در پشت من مى آیند. پس کوچ کنید که فکر نمى کنم از دست آنها نجات پیدا کنید». پس خداوند ترس و خوارى را بر آنها مسلط کرد بطوریکه همه پا به فرار گذاشتند و بعضى از آنها حتى فرصت نمى کردند وسایل خود را ببرند وساعتى طول نکشید که تمام آنها کوچ کردند ورو به بیابان آوردند. به او گفتم: مشخصات آن سوار را براى من بگو.
و او گفت، پس متوجه شدم که او عیناً همان سوارى است که با ما بود.